کاری از روزبه نوید
سیاوش کسرایی
از مجموعه شعر خانگی
۵ اسفند ۱۳۰۵ - ۱۹ بهمن ۱۳۷۴
. زبده جراحان قلبم را جراحی کردند
. - به تیغ -
. دشمنم بودند یا دوست بماند به کنار
. تیغ می هشتند در قلب من و با خونم
. علم را رونق بی فایده می بخشیدند.
. قلب من از گزش تیغ به هم می پیچید
. و دل من می شد دست به دست
. من به هر سو که نگه می کردم می دیدم
. روی مهتابی ها، ایوانها
. با چه حرص و ولعی قلبم را
. می جویدند برادرهایم.
. وز ته حنجره پاره و خونینم دشمن می خواند
. غزلی در ره بیداد برای عشاق
. و منش تحسین می کردم با گوشه چشم
. این صدا ها نه صدای من بود
. و نه چندان دور از آوازم
. و منِ سرگردان
. در به در
. در پی آن نغمه سرا بلبل پر ریخته می گردیدم.
. پرسشی چون مرغی سرکنده
. می زند پر پر در برزن و کوی
. ولی این جا همه از حرف زدن می ترسند
. هر کسی می ترسد
. نه که نان نامش را یک سره از روی زمین پاک کند
. و شگفتا که در این شام بلند
. که سراپرده شب را به گچ اندود، نمایند چو روز
. هر که حتی از خود می ترسد
. و چنین است که هر نیمهء شب آینه ها می شکنند.
. قلب من می گیرد
. قلب من می گرید
. روز بیداری گلهای به غم خفته ما در گلدان
. روز برخاستن بانگ از بام
. روز آغوش گشودن های پنجره ها
. روز رنگین شدن پوشش ها
. خون آن چلچله پیک بهار
. بر در و پیکر این شهر شتک زد بی گاه
. دل من چون مرغی در قفسی تنگی کرد.
. چه کسی باید زین پس لب ایوان شما
. لانه ای از گل و خاشاک کند
. تا بدانید بهار آمده است؟
. همه خرسند بدانیم که آبی برسانیم به مرغان قفس
. غافل از آن که همه سینه سپیدان بهار
. خال گلگون بر قلب
. مرگ را مهمانی پیش رسند.
. قلب من در ورق تقویمی می چکد و می خشکد.
. من چه کردم به شما
. جز که این سرخ گلابی را با مهر شما آکندم
. و سپردم به شما
. تا که دندانهاتان را گه افشردن در پیکر آن
. به سفیدی همچون برف کند؟
. چه کنم گر که مرا باغ گلابی های قرمز نیست؟
. شادی ای میوه نوبر در شهر
. محنت ای میوه ارزان گشته
. من تهی دستم بهر چه به بازار آیم؟
. سایه ای می آید
. سایه ای می گذرد
. سایه ها گرد سرم پچ پچه کن می چرخند
. می کند خون ز یکی حفره قلبم سرریز
. سایه ها آواز غمزده ای می خوانند.
. تو هم ای شعر مدد گر نکنی
. بند از این بانگ عصب سوز کجا بگشایم ؟
. وین همه ایمان را
. که نمی گنجد درمذهب این بی مهران
. با چه اندیشه آرامی بخشی، بنشانم در خویش؟
. آه!
. بودایی هم نیستم آخر که شبی
. بالی از آتش بر شانه خود نصب کنم
. و به سیماییِ سنگی، بی درد
. در پی لبخندی جاویدان
. رستگارانه از این غمکده پروازکنم.
. عشق هامان کوچک
. کینه هامان اندک
. دست هامان مومی
. قلب هامان کوکی
. من در این شهر عروسک به چه کس روی کنم؟
. پای گهواره خالی همه مان
. مادرانی شده ایم
. که یکی یک دانه
. طفل اندیشه خود را شب و روز
. جامه جشن عروسی به عبث می پوشیم.
, و خموشانه بر گردنه های قلبم
, چرخ ارابه سنگین زمان می گذرد.
. کارد می برد
. پنس می گیرد
. نبض ها می جهد از تندی خون
. دست ها درکار است.
. دست از دوستی و پرچم و پیغام تهی است
. دست بر کاغذ کج می رود و می آید
. دست، دستانت را می بندد
. دست، با تجربه در قلب تو می کارد تیغ
. دست، در پیرهن زیر زنان می پوید
. دست النگوی طلا می جوید
. دست عشرت طلب و هر جایی است
. دست من با سردی دست مرا می گیرد
. وین نه من تنها هستم به چنین تنهایی،
. گل یخ نیز ندیده است بهاری را در پیرامون.
. می خلد سردی تیغی در من
. مرگ را آینه می گیرد قلبم بی ترس
. زندگی را می بوید چو گلی خشکیده
. مرگ را دیدم در گورستان پیر و دوتا
. و به راهی دیگر
. زندگی را دیدم با سبد گل هایی پژمرده،
. - که نمی داد پشیزی پی یک دسته گلش رهگذری -
. وز بر هر دو گذشتم خاموش
. و رها کردم از بام بلند
. بادبادک ها را
. که به دنباله رقصنده شان در ره باد
. حلقه حسرت من بود که آویخته بود.
. و در آن دستانی
. که برای زدن پیوندی شاخ گلی می جویند
. عشق امروزه کجا می پلکد؟
. با که دارد بر خورد؟
. چه کلامی دل او را به تپش می آرد؟
. دور از آن خانه رویایی شعر و تصنیف
. و نمایش های بیهوده
. راستی عشق کجا مسکن دارد درشهر؟
. ناشناسی به در قلبم سر می کوبد
. می خراشد ناخن
. بانگ بر می دارد
. تا نکندم ازجا گل میخ قلبت را
. این در کهنه به رویم بگشا مهمانم
. زندگی بی من و تو، تازه نفس می گذرد، می دانی ؟
. تپه چون طالبی کال برش می گیرد
. راه ها رشد کنان ریشه به هر دهکده می افشانند
. آهن از سنگ برون می آید جنگل وار
. خانه ها می رویند از کف دست خالی
. بزم دانایی ها را امروز
. بحر پیمانه بی مقدار است
. اوج انسان را بر عرش خدا
. پله می گردد ماه
. کوره ها می تابند
. شعله ها می پیچند
. و به هر جان کندن - بد یا خوب -
. نان سر سفره ما هر دو فراهم شده است
. در چنین مهمانی
. که کسی را با ما کاری نیست
. و ندارد چشمی برقی از دیدن ما
. از چه دعوت شده ایم؟
. شربتی نوش کنیم؟
. یا که سیگاری دود؟
. هر که سرگرم رسانیدن فرمانی هست
. خیل مطرب ها هم حتی بر شادی ما مأمورند
. این جهان تنگ است بهر من و تو؟
. یا که چشم و دل ما تنگی دارد به جهان؟
. فرصتی نیست در این هنگامه
. که پذیرای پسندِ کج ما باشد کس.
. یا رسانیدن فرمانی را گامی پیش
. یا که در کوچه تنهایی ها پرسه زدن.
. من به خود می گویم
. آسمانهای رفاقت ابری است
. اختر راهنما پنهان است
. با چه ره جویم این جا من در روی زمین؟
. جز به دستانم؟ این راست و چپ؟
. زورقی هستم بی پیوندی با ساحل
. و به دریایی وحشی درگیر
. بایدم راه به پاروهای خویش برید.
. به سوی کودکی ام می تابد قلبم هم چون گل سرخ
. که تماشا را در آینه گون آب زلال
. سر فرو می آرد.
. یاد دارم به یکی روز لب نهر کرج
. که پلش از سیلی پیچان ویران شده بود
. پیرمردی مردم را همه از خرد و بزرگ
. حمل می کرد ز سویی به دگر سو بر پشت
. هر کسی از راهی آمده بود
. و به راه دلخواهش می رفت
. مبدا و مقصد مردم را او کار نداشت
. پیر مرد آن جا پل بود و یک پول سیاه.
. قلب من می کند از شط عروقم امداد
. قلب من گسترشی می گیرد.
. قلب من اینک بندر گاهی است
. که در آن شادی و غم زورق سرگردانند
. من بر این راه که پایانش را مه پوشیده است
. و پل پشت سرم را سیلی پیچان ویران کرده است
. و در این شب که بلند است صدای دشمن
. - و صداهای بلند، رونقی دارد در خاموشی -
. تا نگه دارم ایمانم را و نترسم از تنهایی ها
. تا مرا وهم بیابان نکشد در ظلمات
. تا که شاید به جوابی برسم
. می دهم بانگ دلم را پرواز
. غزلی می خوانم درعشاق:
. - «هر که هستم من و هر جا بروم
. گر به پاییز بیندیشم یا دانه روینده جو
. گر پدر باشم یا مردی تنها در خویش»
. باز بر تخت عمل
. زبده جراحان بی رحم و عبوس
. تا ببخشند به علم
. رونق و وسعت بی سابقه ای
. بی سوالی از من
. می شکافند مرا سینه به تیغ
. و برون می آرند از بدنم .
سهم فردای برادرهایم خورشیدی خون آلود.
ویرایش از تارنمای سیاوش کسرایی
پایان